من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از اين بیخبری، رنج مبر، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو
گفتم: ای عشق، من از چيز دگر میترسم
گفت: آن چيز دگر نيست دگر، هيچ مگو
من بهگوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلی، جز كه بهسر هيچ مگو
گفتم: ای دل چه مه است اين؟ دل اشارت میكرد
كه نه اندازه توست اين، بگذر هيچ مگو
گفتم: اين روی فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت: اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم: اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گفت : میباش چنين زير و زبر هيچ مگو
ای نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو
گفتم: ای دل پدری كن، نه كه اين وصف خداست؟
گفت: اين هست ولی جان پدر هيچ مگو
***
(جلال الدين محمد بلخی (مولوی
(تولد: 604. در بلخ، درگذشت: 672 ه.ق.، در قونيه)