مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و آه آتشین و اشک گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
دُرد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست
شیشۀ دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحۀ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتوگوی پوچ ناصح را نمیدانم چه شد
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است
خجلتی دارم که خواهد پردهپوش من شدن
گر چه از سجّادۀ تقوی بر و دوشم تهی است
گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشمزخم
ور نه از زنگ خودی آیینۀ هوشم تهی است
***
صائب تبریزی
(تولد: حدود 1000 ه.ق. در تبریز، درگذشت: 1087 ه.ق. در اصفهان)
Link