عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحۀ خاطر مرا
مصرع برجستۀ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادۀ من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
میوۀ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نو بهارم همچو سرو
کوه را از پا در آرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبز پوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت ، عنان اختیارم همچو سرو
***
صائب تبریزی
(تولد: حدود 1000ه.ق. در تبریز، درگذشت: 1087ه.ق. در اصفهان)
Link