دارم دلی اما چه دل، صد گونه حرمان در بغل
چشمی و خون در آستین، اشکی و طوفان در بغل
باد صبا از کوی تو، گر بگذرد سوی چمن
گل غنچه گردد تا کند، بوی تو پنهان در بغل
نازم خدنگ غمزه را، کز لذت آزار او
از هم جراحت های دل، دزدند پیکان در بغل
کو قاصدی از کوی او، تا در نثار مقدمش
هر طفل اشک از دیده ام، بیرون دود جان در بغل
بخت مرا از تیرگی، صبح فراق و شام غم
پرورده چون طفل یتیم، این در کنار آن در بغل
برقع ز عارض بر فکن یک صبحدم ، تا جاودان
گردد فرامش صبح را، خورشید تابان در بغل
قدسی ندانم چون شود، سودای بازار جزا
او نقد آمرزش به کف، من جنس عصیان در بغل
قدسی مشهدی
(تولد: حدود 990ه.ق. در مشهد، درگذشت: 1056ه.ق. در لاهور)
Link