بگشای لب شیرین، بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین، ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی، لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را، تلخی به شکر بشکن
دنیا ز دهان تو مُهر از خَمُشی دارد
آن طُرفه غزل برخوان و آن مُهر به زر بشکن
گر کان بدخشان را، سنگی است بَرو رنگی
تو حُقّۀ دُر بگشا، سنگش به گهر بشکن
ور نیشکر مصری، از قند زند لافی
تو خشک نباتش را، ز آن شکّر تر بشکن
دل گنج زر است، او را در بسته همی دارم
دست آنِ تو زر بستان، حکم آنِ تو در بشکن
در کفّۀ میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبلۀ جان، ز آن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل بشکسته، یار ار طلبد، خود را
از بهر رضای او، صد بار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود
پایی که همی بُردت هر سو به سفر بشکن
چون سیف به کوی او باید که درست آیی
خود عشق تو را گوید کز خود چه قَدَر بشکن
***
سیف فرغانی
(تولد: حدود 630 ه.ق. در فرغانه (هم اکنون در کشور ازبکستان)، درگذشت 710 ه.ق. در آقسرا (هم اکنون در کشور ترکیه))
Link