من و خیال تو شبها و کنج خانه خویش
سرود بیخودی و آه عاشقانه خویش
به خون همی تپم از نالههای خود، همه شب
کسی نکرد چو من، رقص بر ترانه خویش
ز چشم سختدلان، دور دار عارض و خال
به سنگ خاره، مکن ضایع آب و دانه خویش
سخن به قاعده همت آید، ای واعظ !
من و فسون محبت، تو و فسانه خویش
خوشم به شعله این آه آتشین، همه شب
مرا، چو شمع، سری هست با زبانه خویش
بر آستانه تو، خاک شد سر جامی
چه میکشی قدم از خاک آستانه خویش
***
عبدالرحمن جامی
(تولد: 817 ه.ق. در تربت جام، درگذشت: 898 ه.ق. در هرات)
Link