باغهستی نیست جز رنگی که گرداند عدم
ما و این پرواز تا هرجا پرافشاند عدم
چون سحر نشو و نماها یک قلم ساز هواست
زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
قاصد ملک خیالام، از تک و پویام مپرس
هر کجایم میفرستد باز میخواند عدم
گرد وهمیآشیان در بال عنقا بستهام
آه از آن روزی که بر ما دامن افشاند عدم
خواه عشرت، خواه غم، خواهی خزان، خواهی بهار
هر چه پیش آید خیال است آنچه پس ماند عدم
گفتوگو بسیار دارد آن دهان بینشان
هوش معذور است اینجا، تا چه فهماند عدم
یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من
چشم ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد
مینویسد هستیام سطری که میخواند عدم
***
بیدل دهلوی
(تولد: 1054ه.ق. در عظیم آباد، درگذشت: 1133ه.ق. در دهلی)
Link