می آید از دشت جنون، گردم بیابان در بغل
توفان وحشت در قدم، فوج غزالان در بغل
سودایی داغ تو را، از شام نومیدی چه غم
پروانه بزم وفا، دارد چراغان در بغل
تنها نه من از حیرتش، دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب طوفان در بغل
می آید آن لیلی نسب، سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب، گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم، آسان نمی افتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد، دارد نیستان در بغل
بی رویت از بس مو به مو، توفان طراز حسرتم
چون ابر دارد سایه ام، یک چشم گریان در بغل
می خواست از مهد جگر، بر خاک غلتد بی رخت
برداشت طفل اشک را، چون دایه مژگان در بغل
عمریست از آسودگی، پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن، شام غریبان در بغل
از بس که با خاک درت، می جوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او، همچون نفس جان در بغل
بیدل ندارد بزم ما، از دستگاه عافیت
چشمی که گیرد یک دمش، چون شمع، مژگان در بغل
***
بیدل دهلوی
گزیده ای ترکیبی از چهار غزل بیدل. نیز بنگرید به غزل نخستین این مجموعه (غزل تیر 85 (قدسی مشهدی)).
(تولد: 1054 ه.ق. در عظیم آباد، درگذشت: 1133 ه.ق. در دهلی).
Link