چون شوم خاک رهش، دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان، رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل
ور بگویم باز پوشان، باز پوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم ازو یا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می ماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم، از غمم خندان شود
ور برنجم، خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان داده ام بهر دهانش، بنگرید
کو به چیزی مختصر، چون باز می ماند ز من
صبر کن حافظ، که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای، افسانه ای خواند ز من
***
حافظ
(تولد: 727 ه.ق. ، درگذشت: 792 ه.ق. هر دو در شیراز)
Link