لعل لب او یک دم بر حالم اگر خندد
تا حشر غبار من بر آب گهر خندد
بی جلوۀ او یک چند از سیر گل و شبنم
اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد
یک خندۀ او برق بنیاد دو عالم شد
دیگر چه بلا ریزد گر بار دگر خندد
جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد
آنجا که گل داغم از آه سحر خندد
یک شبنم ازین گلشن بی چشم تماشا نیست
چندان که حیا بالد سامان نظر خندد
یاد دم شمشیرت هر جا چمن آراید
چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد
افسردگی دل را از آه گشایش کو
سنگ است و همان کلفت هرچند شرر خندد
از خجلت بیدردی داغ است سراپایم
مژگان به عرق گیرم تا دیدۀ تر خندد
بی جلوۀ او بیدل زین باغ چه گل چیند؟
در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد
***
بیدل دهلوی
(تولد: 1054ه.ق. در عظیم آباد، درگذشت: 1133ه.ق. در دهلی)
Link