نه گل شناسم و نه باغ و بوستان بی تو
که دیده در نگشاید به این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاک ریزم آب حیات
به زندگی شده ام بس که سر گران بی تو
در این بهار چو گل از سفر تو هم باز آی
ببین چه میکند این چشم خون فشان بی تو
گمان برند که من نیز با تو همسفرم
چنین که می روم از خویش هر زمان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شکوه کنم
به غیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
به جام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر زکف جسته، رفته ای و کلیم
به خود فرو شده چون حلقه کمان بی تو
***
کلیم کاشانی
(تولد: حدود 990ه.ق. در همدان، درگذشت: 1061ه.ق. در کشمیر)
Link